«در شگفتم از مردی که دشمنان، کینه توزانه فضائلش را پنهان داشتند و دوستانش از ترس آشکار نکردند. با این حال آنقدر فضیلت برای او ذکر شده که زمین وآسمان را پر کرده است» شافعی
قصد کردم که به نام و یاد مولای مظلومان علی بن ابیطالب، چند خطی بنویسم. اما نمی‌شود…وقتی می‌بینم که زبان  و قلم عارفان و بزرگان آنگاه که به نام علی علیه السلام می‌رسد ناتوان می‌شود، من چگونه بنویسم؟ پس خودم را می‌بازم و در می‌مانم…
اما شاید بهتر باشد که به جای گفتن و نوشتن درباره امام، پای سخنانش بنشینم و کلامش را بشنویم. نهج‌البلاغه را می‌گویم. همان که جرج جرداق مسیحی درباره‌اش می‌گوید:

«جاذبه‌های کلام علی علیه السلام شوری در من ایجاد کرد که 200 بار نهج‌البلاغه‌ را خوانده و مطالعه کرده‌ام»
پس کتابش را برمی‌دارم و می‌خوانم و حالاتش را حس می‌کنم در سکوت و تنهایی و برکناری و خلافت و جنگ و جهاد و محراب و شهادت…
آنگاه که مردی در جمل، دو لشگر را نگاه می‌کند و یاران و اصحاب و ام‌المونین را می‌بیند که رو در روی یکدیگر ایستاده‌اند، پریشان می‌شود و می‌پرسد:

آخر على و طلحه و زبیر از پیشتازان اسلام و فداکاران سخت‌ترین دژهاى اسلامند، اکنون رو در رو قرار گرفته‌اند؟ کدامیک به حق نزدیکترند؟ در این گیرودار چه باید کرد؟! آیا ممکن است طلحه و زبیر و عایشه بر باطل اجتماع کنند؟ شخصیتهائى مانند آنان از بزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى‌کنند و راه باطل را مى‌پیمایند آیا این ممکن است ؟ اینجاست که امام در پاسخ سخنى دارد که دکتر طه حسین دانشمند و نویسنده مصری مى‌گوید بعد از آنکه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد سخنى به این بزرگى شنیده نشده است. فرمود: «سرت کلاه رفته و حقیقت بر تو اشتباه شده . حق و باطل را با میزان قدر و شخصیت افراد نمى شود شناخت. این صحیح نیست که تو اول شخصیتهائى را مقیاس قرار دهى و بعد حق و باطل را با این مقیاسها بسنجى . اشخاص نباید مقیاس حق و باطل قرار گیرند . این حق و باطل است که باید مقیاس اشخاص و شخصیت آنان باشند»
و کلامش را می‌خوانم که پس از قتل عمر و در روز شورا اینچنین گفت:
«می‌دانید که سزاوارتر از دیگران به خلافت من هستم. سوگند به خدا به آنچه انجام داده‌اید گردن می‌نهم تا هنگامی که اوضاع مسلمین روبراه شود و از هم نپاشد و جز من به دیگری ستم نشود و پاداش این گذشت و سکوت و فضیلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زیوری که به دنبال آن حرکت می‌کنید پرهیز می کنم.»
و آن هنگام که ابوذر مظلومانه به دستور عثمان به بیابان ربذه تبعید شد، بدرقه‌اش کرد و گفت:

«ای اباذر! تو برای خدا به خشم آمدی، پس امید به کسی داشته باش که به خاطر او غضبناک شدی، این مردم برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو بر دین خویش از آنان ترسیدی. پس دنیا را که به خاطر آن از تو ترسیدند به خودشان واگذار و با دین خود که برای آن ترسیدی از این مردم بگریز.»
و آن زمان که به معاویه نامه نوشت:

«معاویه! مرا به جنگ خوانده‌ای اگر راست می‌گویی مردم را بگذار و به جنگ من بیا! و دو لشگر را از جنگ بازدار تا بدانی پرده تاریک بر دل کدام یک از ما کشیده و دیده چه کس پوشیده است؟ من ابوالحسن کشنده جد و دایی و برادر تو در روز بدر هستم که سر آنان را شکافتم. امروز همان شمشیر با من است و با همان قلب با دشمنانم ملاقات می‌کنم. نه بدعتی در دین گذشته و نه پیامبر جدیدی برگزیده‌ام. من بر همان راه راست الهی قرار دارم که شما با اختیار رهایش کرده و با اکراه پذیرفته بودید!»
و همین امام که اینچنین از شمشیر و جنگ و جهاد حرف می‌زند، درباره اخلاق و جوانمردی در جنگ نیز می‌گوید:

« با دشمن جنگ را آغاز نکنید تا آنها شروع کنند زیرا بحمدالله حجت با شماست. آغازگر جنگ نبودن شما ، قبل از حمله دشمن، حجت دیگر بر حقانیت شما خواهد بود. اگر به اذن خدا شکست خوردند و گریختند آنکس را که پشت کرده نکشید و آنرا که قدرت دفاع ندارد آسیب نرسانید و مجروحان را به قتل نرسانید.
و نیز درباره رفتار با زنان و رعایت احوالشان:

« زنان را با آزار دادن تحریک نکنید هر چند آبروی شما را بریزند. یا امیران شما را دشنام دهند. که آنان در نیروی بدنی و روانی کم توانند. در روزگاری که زنان مشرک بودند، مامور بودیم دست از آزارشان برداریم و در جاهلیت اگر مردی با سنگ یا چوب‌دستی به زنی حمله می‌کرد او و فرزندانش را سرزنش می‌کردند.»
و باز در پاسخ به معاویه چنین نوشت:

«نامه شما رسید که در آن نوشتی خداوند محمد را برای دینش برگزید و با یارانش او را تایید کرد. راستی روزگار چه چیزهای شگفتی از تو بر ما آشکار کرده است! تو می‌خواهی ما را از آنچه خداوند به ما عنایت فرمود آگاه کنی و از نعمت وجود پیامبر باخبرمان سازی؟ … چیزی را یادآوری کردی که اگر اثبات شود هیچ ارتباطی به تو ندارد و اگر دروغ هم باشد به تو مربوط نمی‌شود تو را با انسانهای برتر و غیر برتر ، سیاستمدار و غیر سیاستمدار چه کار؟… حال کار به اینجا رسیده که محکوم، حاکم شود؟ ای مرد چرا بر سر جایت نمی‌نشینی؟ و کوتاهی‌هایت را به یاد نمی‌آوری؟
و گفته‌ای که مرا چونان شتر مهار کرده به سوی بیعت می‌کشاندند. به خدا قسم ، خواستی نکوهشم کنی اما ستودی. خواستی رسوایم سازی که خود را رسوا ساختی. مسلمان را چه باک که مظلوم واقع شود، مادام که در دین خود تردید نداشته و در یقین خود شک نکند. »
و آنجا که مظلومانه، مظلومیت و تنهایی‌اش را بازگو می‌کند و لب به شکوه می‌گشاید:
«همانگونه که نشسته بودم، خواب چشمانم را ربود، رسول خدا (ص) را دیدم ، پس گفتم ای رسول خدا، از امت تو چه تلخی‌ها دیدم و از لجبازی و دشمنی آنها چه کشیدم! پیامبر فرمود: نفرینشان کن.

گفتم: خدا بهتر از آنان را به من بدهد و بجای من شخص بدی را بر آنها مسلط گرداند»

ahestan.ir